آواآوا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره
آنا آنا ، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

ღ دل نوشته ها ღ

پرنیا

پرنیای عمه دیروز اومده بود خونه مامان فاطمه .. نرفته مهد کودک و گفته من میخوام برم خونه مامان فاطمه و پدرش هم آوردش اونجا منم رفتم ..اینجا براش لاک زدم داره فوت میکنه درحالی که چشم از تلویزیون و کارتون دیدن برنمیداره .. اینجا هم میگفت دارم اسب درست میکنم که در نهایت بیشتر شبیه برج شد .. قربون اون دستای خوشگلت برم عزیزمممممممممممم .. مامان آتنا یادته گفتم پرنیای ما هم عین عکس نگین جون رو داره ایناها .. این هم یه عکس از پارسال ببخشید  پیار سال که پرنیا با مامانش اومده بودن خونمون .. این عکس رو هم با گوشیم گرفته بودم تو کویر  قشنگ بود گفتم بذارم .. ...
29 آبان 1391

کویــــــــــــــــــــر

سلام به دوستای گلم .. مرسی از تبریک هاتون و اظهار لطفتون .. خیلی ممنونم .. دیروز با تور رفته بودیم کویر .. البته پنجشنبه شب راه افتادیم و طلوع آفتاب اونجا بودیم .. کویر مرنجاب باید میرفتیم که به خاطر اینکه مانور بود بردنمون کویر متین آباد .. قبلش بردنمون برای دیدن یه قلعه که اسمش یادم نمیاد چی بود چون خیلی سخت بود همون موقع هم من متوجه نشدم چیه .. یه دوری زدیم تو قلعه و بعد یه صبحانه توپ زدیم و کلی اونجا گشتیم .. یه چیز خیلی جالب که بود این بود که کنار همون قلعه وسط وسط وسط کویر چشمه آب بود .. با دوستای هادی رفته بودیم .. خیلی خوش گذشت .. بچه های تور هم خیلی باحال بودن .. کلی خندیدیم .. اینجا توی همون قلعه ست .. گفتم ...
27 آبان 1391

پاپوش بافتم ..

پاپوش بافتم برای اولین بار .. فعلا همین کاموا رو داشتم بافتم ببینم میتونم .. یه لنگش هم مونده .. خیلی لذت داره وقتی یه کاری رو خودت انجام میدی .. ...
25 آبان 1391

سومین سالگرد ازدواجمون ..

ای بابا نمیتونم عکسی که از سن شمار سیو کردم رو بذارم فرمتش فرق میکنه .. قبول نمیکنه ..  3سال و 0 روز و0 ساعت و 0 دقیقه و 0 ثانیه 3 سال گذشــــــــــــــــــــت .. هِــــــــــی .. چقدر زود گذشت .. اصلا فکر نمیکردم که یه روز بیاد که 3 سال از ازدواجم گذشته باشه انقدر زود .. خُب خوش گذشته که انقدر زود گذشته برام .. معلومه با هادی جونی بد نمیگذره انقدر که مهربونه و عاقل .. عاشقشششششششششششششم .. یعنی با اطمینان کامل بهش تکیه کردم دربست تا آخرش .. آرامشی که کنارش دارم رو با دنیا دنیا عوض نمیکنم و همیشه خدا رو به خاطر داشتنش شاکرم و براش آرزوی سلامتی میکنم .. و نکته ی بارزی که داره تُـخس بودنشه که اونم واسه یه دِیـقشه همیشه بهش میگم و کل...
24 آبان 1391

22 آبان 88

22 آبان 88 روز جمعه بود .. 3سال پیش همچین روزی جشن حنابندون ما بود که با یک روز فاصله جشن عروسی مون رو گرفتیم .. اون روز از ساعت 11 بود فکر میکنم که آرایشگاه بودم و چون روز جمعه بود همه عروس بودن و من فقط برای حنابندون.. همه آماده بودن الا من به هر کی میگفتم جشن حنابندونم هست میگفت حالا بشین نمیدونستن که آتلیه هم قراره برم عجله نمیکردن خلاصه منو هم آماده کردن و هادی جونی که برام نهار هم گرفته بود وقت نشد بخورم و اومد دنبالم و رفتیم آتلیه و کلی عکس گرفتیم و رفتیم و منو رسوند خونمون و انقدر استرس داشتم به زور چند تا قاشق غذا خوردم و من با خانوادم رفتیم سالن و مهمونها هم اومدن اونجا و هادی جونی هم با خانوادش و فامیلهاش اومدن .. شب خیلی خوبی ب...
22 آبان 1391

باز ای باران ببار

باز ای باران ببار بر تمام لحظه های بی بهار بر تمام لحظه های خشک خشک بر تمام لحظه های بی قرار   باز ای باران ببار بر تمام پیکرم موی سرم بر تمام شعرهای دفترم بر تمام واژه های انتظار   باز ای باران ببار بر تمام صفحه های زندگیم بر طلوع اولین دلدادگیم بر تمام خاطرات تلخ و تار   باز ای باران ببار غصه های صبح فردا را بشوی تشنگی ها خستگی ها را بشوی ...
4 آبان 1391
1